معلمی به نام دایی


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : یک شنبه 1 آبان 1391
بازدید : 582
نویسنده : عباس يالقيز

 معلمی به نام دایی

در دبستان معلم پیری داشتیم که همه او را «دایی» صدا می‌زدند و کسی نام اصلی او را نمی‌دانست. در واقع او دایی همه‌ی بچه‌های مدرسه بود. دایی مسئولیت خاصی در مدرسه نداشت. او به نوعی معلم ذخیره محسوب می‌شد، گاهی به ناظم برای حفظ نظم مدرسه کمک می‌کرد و گاهی هم اگر معلمی غیبت داشت به جای آن سر کلاس می‌آمد.

پیرمرد دیگر حوصله‌ی درس دادن نداشت و هر موقع سر کلاس می‌آمد، در حالی که سیگار دود می‌کرد، کنار بخاری، آرام چرت می‌زد. ما هم از خدا خواسته هر شیطنتی که دلمان می‌خواست در کلاس انجام می‌دادیم.

با اینکه بعضی وقت‌ها او بچه‌های به قول خودش شیطان- را گوشمالی می‌داد ولی همه دایی را دوست داشتند. پیرمرد هیچ وقت ازدواج نکرده بود و زن و فرزندی نداشت. در واقع معلمین و بچه‌های مدرسه تنها کس و کار او بودند.

اما در میان همه‌ی بچه‌های مدرسه، من تنها سوگلی دایی بودم. او علاقه‌ی عجیبی به من داشت، نمی‌دانم چرا، شاید او را به یاد بچه‌ی نداشته‌اش می‌انداختم. یادم هست دایی یک بار برایم یک دفترچه‌ی نقاشی خیلی زیبا خریده بود. برای ما بچه‌های دهه‌ی شصت که چشممان به دفترهای کاهی بی آب و رنگ عادت کرده بود، آن دفترچه چنان زرق و برقی داشت که هنوز آن را از یاد نبرده‌ام؛

گویی تصویر آن بچه آهوی زیبا در هاله‌ای از رنگ سفید که بر روی جلد آبی رنگ آن دفترچه قرار داشت در ذهنم حک شده است. همیشه آرزو می‌کنم که ای کاش آن دفترچه را نگه داشته بودم.

صدای آژیر بمباران هوایی که به صدا در می‌آمد، دایی هر جا که بود پیدایش می‌شد و مرا به بغل می‌گرفت و به طرف پناهگاه می‌دوید. صدای ممتد آژیر قرمز، غرش هواپیماها و جیغ و داد بچه‌ها در پناهگاه تاریک و نمناک مدرسه گر چه اضطراب آور بود، اما من در بغل دایی احساس آرامش می‌کردم.

اما بالاخره دوران ابتدایی تمام شد و من در میان شلوغی زندگی و تحصیل، دایی را فراموش کردم. ولی او هیچ وقت مرا فراموش نکرد؛

 مدیر مدرسه‌ی ابتدایی‌مان یک روز برایم تعریف می‌کرد که وقتی دایی مریض شد به عیادتش رفتم، چند روز به وفاتش نمانده بود و نای حرکت نداشت. او در آن حال سراغ تو را از من می‌گرفت، که آیا از فلانی خبری داری؟ مدیر مدرسه‌مان می‌گفت وقتی به او گفتم که فلانی الآن دانشگاه قبول شده و به موفقیت رسیده است، دایی چنان خوشحال شد که با آن حال خرابش بلند شد و سر جایش نشست.

 من به خاطر اینکه بعد از دوران ابتدایی سراغی از دایی نگرفتم هرگز خودم را نخواهم بخشید و تنها کاری که اکنون از دستم بر می‌آید این است که از شما که این خاطره را می‌خوانید خواهش کنم فاتحه‌ای نثار روح آن مرحوم کنید.


لطفا مطالب زیر را هم مطالعه بفرمایید:

آموزش حسادت محور!

نقض حقوق بشر




:: موضوعات مرتبط: فرهنگ و ادبیات , اجتماعی , جالب و جذاب , ,
:: برچسب‌ها: معلم , دبستان , دایی , دهه شصت , بمباران , خاطره ,
من بغض فرو خورده ی هزاران جوان بیکار ایرانی را فریاد خواهم کرد. اصل 28 قانون اساسی ـ هر کس حق دارد شغلی را که بدان مایل است ومخالف اسلام و مصالح عمومی و حقوق دیگران نیست برگزیند. دولت موظف است با رعایت نیاز جامعه به مشاغل گوناگون برای‌همه افراد امکان اشتغال به کار و شرایط مساوی را برای احرازمشاغل ایجاد نماید. اصل 29 قانون اساسی ـ برخورداری از تامین اجتماعی از نظر بازنشستگی‌،بیکاری‌، پیری‌، از کارافتادگی‌، بی‌سرپرستی‌، در راه‌ماندگی‌، حوادث‌و سوانح و نیاز به خدمات بهداشتی و درمانی و مراقبتهای پزشکی‌به صورت بیمه و غیره حقی است همگانی‌.

برای مشخص شدن آمار بیکاران لطفا وضعیت شغلی خود را در اینجا مشخص کنید:

RSS

Powered By
loxblog.Com